-
تنهایی . . .
چهارشنبه 11 اسفند 1395 19:51
دیرگاهی است که در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است بانگی از دور مرا میخواند لیک پاهایم در قیر شب است رخنهای نیست در این تاریکی در و دیوار به هم پیوسته سایهای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رسته نفس آدمها سر بسر افسرده است روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است دست جادویی شب در به روی من و...
-
افسوس که کسی نیست........
چهارشنبه 11 اسفند 1395 19:10
افسوس که کسی نیست........ افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند افسوس که کسی نیست! تا بار فراق وجدایی را از دوش من بردارد وکوله باری از محبت خویش را جایگزین آن کند افسوس که کسی نیست....... از من بخواهد ناگفته های قلبم را که عمریست خاک خورده سینه ام شده است را...
-
قانون . . .
چهارشنبه 11 اسفند 1395 17:21
دوستم قانون جالبی داشت. با وجود داشتن همسر و بچه و کار پرمسئولیت… مثل دوران بچگی و نوجوانی تنهایی ماهی یک شب را خانه پدر و مادرش سر می کرد. میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمی کردیم. پدرم تلویزیون نگاه میکرد و من کتاب میخواندم. مادرم تعریف میکرد و من گوش میدادم من حرف میزدم و پدر… میخوابیدیم و صبح صبحانه میخوردم و برمی گشتم...
-
محبت . . .
دوشنبه 9 اسفند 1395 20:22
محبت زیادی همیشه آدم ها را خراب میکند گاهی آدم ها می روند! نه برای اینکه دلیلی برای ماندن ندارند بلکه آنقدر کوچک اند که تحمل حجم بالای محبت تو را ندارند!
-
ای دل . . . . . . .
یکشنبه 8 اسفند 1395 21:19
ای دل ...... دلتنگی امشبت را زدی به پای غروب امروزت فردا را چه میکنی .....؟؟؟؟؟؟
-
شب ها که می خوابم
یکشنبه 8 اسفند 1395 21:09
شب ها که می خوابم صدای چرخش دستگیره ی "در" در خانه می پیچد ؛ و تو پاورچین پاورچین نزدیک می شوی..... روی بستر تنم قدم می زنی ، و عطرت ؛ پر می کند مشامم را...... چشمانم را باز می کنم ، پرده تکان می خورد ، پنجره ها به هم می کوبند ، و چیزی ؛ در درونم ، فرو می ریزد..... چیزی مثل از دست دادن " تو...
-
دوستت دارم
یکشنبه 8 اسفند 1395 20:52
بی اجازه دوستت دارم چشم از تو ، اشڪ از مڹ دل از تو ، درد از مڹ قلب از تو ، طپش از مڹ نفس از تو ، مرگ اگر باشد آڹ هم از مڹ ...
-
باز هم سکوت...
شنبه 7 اسفند 1395 21:59
خاموش باش، مرغک دریایی! بگذاردرسکوت بماندشب بگذاردرسکوت بمیردشب بگذاردرسکوت سرآیدشب..!
-
امابازدلتنگم...
شنبه 7 اسفند 1395 21:53
شبی باران ، شبی آتش ، شبی آیینه و سنگم شبی از زندگی سیرم ، شبی با مرگ می جنگم تو آتش می شوی بر خرمن احساس تنهاییم تو را با هر نفس می بویم ، اما باز دلتنگم
-
میدانی ؟
شنبه 7 اسفند 1395 21:49
میدانی ؟ وقتی ازم میپرسی خوبی؟ سکوت میکنم و میگم ای بدنیستم میگذره ... بدون اصلا خوب نیستم تظاهر به خوب بودن میکنم آنقدر بدم که حتی خودمم نمیتونم خودمو دلداری بدم ... درست مثل امشب ...
-
گاهی . . .
شنبه 7 اسفند 1395 21:22
گــــاهى بى هیــــــــچ بهانه.. کسى را دوست دارى ... امــــــــا ... گــــاهى با هــــــــزار_دلیل هم.. نمیتوانى یکى را دوست داشته باشى...
-
بی تو مهتاب شبی .. . . .
چهارشنبه 20 بهمن 1395 21:15
بی تو مهتاب شبی..... بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب...
-
شهر من غربت....!
چهارشنبه 20 بهمن 1395 20:16
شهر من غربت....! دیارم بی کسی....! اندکی بالاتر از دلواپسی.....! چند متری مانده تا آوارگی.....! ده قدم بالاتر از بیچارگی....! جنب یک ویرانه میپیچی به راست....! میرسی درکوچه ای کزآن ماست....! داخل بن بست تنهایی و درد.....! هست منزلگاه چند دوره گرد....! خسته و وامانده از این ماجرا.....! در همان اطراف میبینی مرا.....! من...
-
ضجه های ویرانی من.....
یکشنبه 17 بهمن 1395 20:32
ضجه های ویرانی من..... سنتور خاک خورده در کنج اتاق، ریتم سادگی هایم را در یک هارمونی اشک مینوازد . عکسهایم شکسته شده اند و دستهایی برای پنهان شدن احساس سرد من ، کلمات را یک به یک میشمارد. انتظار، دلتنگی، بغض و یک استکان قهوه تلخ نقش بسته است بر تار و پود این کلبه کوچک ولیکن با اشکهایی بزرگتر از قطره های باران نشسته بر...
-
بیخــــــــــــــیال...
سهشنبه 3 شهریور 1394 18:47
بیخــــــــــــــیال... مــرا دخـــتر خانـــوم مے نـامــند! مــضمونــے کہ جذآبیتــش نفــس گـیــر استــــ ! دنیاے دخترانہ مـטּ نہ با شمع نہ با عروسـکــ معنــــا پیدآ نمــےکند و نہ با اشکـ و افسوטּ ! امــآ تمامـــ اینهآ را در بر مےگیــرد ! مــטּ نہ ضعیفم نہ ناتـــواטּ چـــرآ کہ خـداونــد مرا بــدوטּ خشونتــ و زور و...
-
کاش بودی میدیدی چه حالی دارم...............!!!!
یکشنبه 1 شهریور 1394 19:39
کاش بودی میدیدی چه حالی دارم...............!!!! باورم نمی شود... کاش در کنارم بودی ، کاش میتوانستم تو را در آغوشم بگیرم و نوازش کنم.... باورم نمیشود که از من اینهمه دور هستی و فاصله بین من و تو بیداد میکند.... کاش می توانستم دستانت را بگیرم و با تو به اوج خوشبختی بروم.... کاش میتوانستم بوسه ای بر گونه مهربانت بزنم.......