کلبه شبگرد تنها

کلبه شبگرد تنها

تنهایی شبگرد تنها
کلبه شبگرد تنها

کلبه شبگرد تنها

تنهایی شبگرد تنها

بی تو مهتاب شبی .. . . .

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

شهر من غربت....!

شهر من غربت....! 

دیارم بی کسی....! 

اندکی بالاتر از دلواپسی.....! 

 چند متری مانده تا آوارگی.....! 

 ده قدم بالاتر از بیچارگی....! 

جنب یک ویرانه میپیچی به راست....! 

 میرسی درکوچه ای کزآن ماست....! 

  داخل بن بست تنهایی و درد.....! 

 هست منزلگاه چند دوره گرد....! 

خسته و وامانده از این ماجرا.....! 

در همان اطراف میبینی مرا.....! 

من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم....! 

درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! 

خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو!  

کلبه ی غریبی ام را پیدا کن 

کنار بیدمجنون خزان زده و کنار مرداب ارزوهای رنگی ام! 

در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو 

حریر غمش را کنار بزن!  

مرا می یابی.....












ضجه های ویرانی من.....

ضجه های ویرانی من.....


 

سنتور خاک خورده در کنج اتاق، ریتم سادگی هایم را در یک هارمونی اشک مینوازد .

عکسهایم شکسته شده اند و دستهایی برای پنهان شدن احساس سرد من ،

کلمات را یک به یک میشمارد. انتظار، دلتنگی، بغض و یک استکان قهوه تلخ نقش بسته است بر

تار و پود این کلبه کوچک ولیکنبا اشکهایی بزرگتر از قطره های باران نشسته بر پنجره .

فقط ساده خواهم نوشت : سکوت شب فراموش خواهد شد در یک ذهن مسموم از عاریت عشق

تو در ارتعاش خاطرات به خاک نشسته ام قدم هایت را آهسته بردار، مبادا کسی فراموش کند

اینجا قهوه را هرگز شیرین نمی نوشند. قهوه چی خاطراتم را صدا میزند

و من یک استکان قهوه تلخ دیگر....

بنویسید : جز وحشت از سکوت شب، عشق را به بازی میگیرند آدمها و فراموش میکنند

قدمهایی که به ضیافت یک قهوه تلخ برداشته ایم ....

ضجه های ویرانی من را آهسته بنواز سنتور شکسته من .
 اینجا دستها را باید پنهان کرد مبادا هرزگی را میان انگشتهایت جا بگذارند
مسافرانی که آهسته قدم میزنند بر سنگفرش دوست داشتن.
من از حقارت عشق سکوت کرده ام . اینجا یک روزمرگی زیبا
خواهد بود برای نوشیدن تمام قهوه هایی که فراموش کرده ایم.
خاطرات دلتنگی، لیوان ها را میشکنند، چیزی جز یک لبخند ملیح
بر جای نمیگذارند این لحظات و من درحسرت نگفتن دوستت دارم ها
در آغوش بی کسی هایم میسوزم . انتظار و باز هم سراب یک آغوش بی پناه
مرا خسته میکند. دستهایت چگونه مینوازند ریتم تنهایی مرا .

 


 قدمهایت مرا سیراب میکنند از حجم نبودن هایت و آرام تر از هر بهانه ای به آغوش

 نزدیک میشوم . نمیدانم قصه هایم را باید از میان ترانه های مجنون بی لیلا خواند یا تنهایی

تو را در کتاب لیلای بی مجنون آرام زمزمه کرد. ثانیه ها فراموش میشوند در فراسوی زمان

و ما خیابان های شهر را پر از یادگاری های بی بهانه میکنیم . سنگفرش ها، قدم هایمان را

 میشمارند و لمس دستانمان را حرارت میبخشند و گریه هایمان را بیصدا دفن میکنند.

دقیقه ها، غروب را برایمان نقاشی میکنند و رسم میکنند خط لبهایت را رو لبهای سرد من

و چه آسان مرا به آتش میکشانند. اینک زمان توقف کرده است در پشت یک خوشبختی .

اشکها و لبخند ها ، آغوش و نوازش و لمس یک بوسه مرا به سمت خداحافظی میکشانند

در این ثانیه ها . چقدر دلگیرند کلمات خداحافظی ...! مثل گریه می مانند

اینجا فصل گریه است و من در انتظار لیلای بی مجنون قصه ها هستم

 

در نبودن او شرمسار ترانه های بی زمزمه مانده ام و در رخوت معصومانه این سکوت شب،

آرام و آرامتر به انتها میرسم و بیصداتر از هر بغضی صدایش خواهم زد . در این آوردگاه

انتظار، از فراسوی زمان مرا به تلخی کلمات میکشاند و گریه هایم را بر چشمهایم

جراحی میکند این بغض زخمی و من ابلیس ترین ترانه احساسم را به مرداب رسوایی

خواهم کشانید. زورق خستگی هایم در سراشیبی مرگ برافراشته شده اند. چه کسی خواهد

توانست شاپرک های خاموش را در پایکوبی دلتنگی های من آرامش ببخشد. اینجا سکوت شب

است. تاریکی، ترس رفتن نیست. نبودن مرا اینگونه خاموش و بیصدا کرده است .

چه کسی نیست .....؟  کسی چرا نمیخواند ترانه های انتظار را ....!!

من از انتهای مرگ هراسی ندارم . از این می هراسم که کسی نبودنم را ساده فراموش کند...


بیا غروب گورستان را به نظاره چشمانت بکشان که چگونه در این سروده های زخمی خون

میبارند و تو هنوز باور نداری اینجا کسی رها نمیشود از حس سرد زمستان در

بی پناهی یک خاطره . اینجا خاطره هایت را به آتش میکشانند، عشق را به سخره میگیرند

و تنها حس شوم مردن را در قلب تو جلا میبخشند. روی نیمکتهای خالی از بودنت

برگهای ریخته را میشمارم و شهر تو شهر غمگین تنهایی من میشود. اینجا هزاران

روح خواب آلوده مدفون شده اند در پشت قدمهایم و من آرام گریستن را به تماشا

گذاشته ام .ببار ترانه دلتنگی، تکرار کن قصه تنهایی و آرام بمان

در کنج خیابان خلوت شهر، میخواهم قاب عکسهایت را در آغوش سرد

و بی روح تن تو نقاشی کنم. اینجا کسی حتی به چشمهایم نگاهم نکرد کسی مرا

در آغوش نگرفت. اینجا دوست داشتن هم منجمد میشود...

 

تمام خاطرات یک شب بارانی، اندیشه ویرانگر مرگ را در سکوت شب من، به دست تو

خواهد سپرد. دیواره های خشتی احساس من، به دست کوچه های بن بست شهر

سپرده خواهد شد تا تنهایی های مسافران این شهر خیالی را مزین کند بر

غریب ترین گذرگاه اشک و سکوت زمان. میدانم شبی سکوت من هم خواهد شکست .

چه غمگینانه تسلا میبخشم روح زخمی خود را ....

سکوتم را شنیدی....؟

 

فریاد استخوان هایم نشسته است در چشمهای به هرز رفته ام، اما هنوز خاطره ها در

ذهن کلمات به جای مانده است و من اسیر خط خطی های یک احساس بی پایان شده ام .

مستی کدامن شب ، شیون های کدامین بغضِ دلتنگ و خود زنی کدامین شهوت،

مرا به بیراهه های شهر رسانیده است که از انتهای دهلیزهای متروک و بن بست های

همیشه تاریک، تمثیل عشق را در خود میشکنم

مبادا بگویند عاشق است و عشق را اینگونه میخواند............

اینجا پرواز را هرزگی می نامند و شهوت را میپرستند. اینجا خط مشق تنهایی من،

 خط خطی شده است

و کسی سکوت شبم را نمیشکند...


به کدامین دلواپسی و انتظار میشود پاسخی به دلتنگی های شبانه خویش داد.

این سکوت دیگر سهم من نیست بگو که چقدر شکسته ام ...

تو عاشقانه ترین زخم را بزن بر تن خسته و پیکره من و ببین چگونه ترانه ای دیگر سروده

خواهد شد . اینجا سهم من، گناه پاکترین احساس عاشقانه خواهد بود .

چه کسی باور خواهد کرد.... اشکهایم خواهد آمد بی آنکه دستهایت نوازش گر شانه ای باشد.

ثانیه به ثانیه در بیقراری هایم عذاب خواهم کشید

برای قدمهایی که تا مرز دلتنگی برداشتیم در شهر تنهایی من . اشکهایت را در شهر من جای مگذار

چیزی بگو خاطره، مگذار اشکهایم غوطه ور شوند در چشمهای سیاه من .
تمام دلخوشی ام، پرسه زدن در ثانیه های بی انتظار خاطرات است .
لاشه های عزا را در خاک خاطرات خویش پنهان میکنم و میگذرم بیصدا تر از
سکوت شب خویش، مبادا کسی ترحم را هدیه ببخشد به تنهایی من.
با پای برهنه در تک تک خاطره ها قدم خواهم زد. گریه های بیصدا،
اشکهای خون آلود و بغض های به گل نشسته در ساحل خاطرات را
در پشت این نوشته های متروک ذهن، به دار تنهایی میاویزم.

به آرامش من لبخند میزنند بی آنکه در تنهایی من سرک

کشیده باشند. چه کسی میخواهد خاطرات را در سکوت شب من

به سنگسار یک بغص بیصدا برساند..